مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

هدیه آسمانی ما

چکاپ 7 ماهگیت

دیروز رفتیم دکتر تا ببینیم وضعیتت تو ماه هفتم چطوره وارد مطب آقای دکتر که شدیم چنان اخمی کردی که انگار دشمنته آقای دکتر کلی خندیدو گفت مانی آقا چقدر بزرگ شدی منم کلی ذوق کردم مامانی آخه آقای دکتر از همون اول که کوچولو بودی دکترت بود و پا به پای ما بزرگ شدنتو حس کرد بعد از معاینه و چکاپ گفت شرایطط عالیه قدت:64 وزنت:6:500 کلیم باهات بازی کرد تا قدرت دستو پاهاتو بسنجه آخرشم به من گفت پسرت شرایطش خیلی خوبه .... ولی مامان جون هنوزم نمیدونم به دکترت چرا اینقد اخم کردی با اینکه به همه میخندی       اینجا ما حرف میزدیم هی برمیگشتی ببینی کیه چخبره فضولللل   اینم از پیشرفتهای جدیدت پسر گلم   ...
25 اسفند 1392

غش غش خندیدنت

عزیزم چند شب پیش حسابی کیفت کوک بود با بابا جون حسن خونرو گذاشته بودین رو سرتون تو هی میخندیدی اونم صدادار بابا جونم خوشش میومدو ول کنت نبود هر چی میگفتم بابا جون نکن پسرم دل درد میشه میگفت نمیتونم     الهی مامان فدای اون خنده هات بشه         ...
23 اسفند 1392

از دست دادن دو عزیز

 مامان جون دلم نمیخاست خبر بد تو وبلاگت بنویسم اما ناراحتم متاسفانه دیروز مامان بزرگ نوبهار رو از دست دادیم حالشون بد شده بود و تو بیمارستان عمرشونو دادن بخدا ...خیلی مهربون بودن مامان وقتی تو رو دید بمن میگفت مانی بزرگ شه دختر کش میشه اخه چشاش خیلی قشنگه... الان پیش خداست مامان.امیدوارم روحش در ارامش باشه خیلی سخته که امسال تو جمع ما نیست اخه مامانی هر سال همه اول خونه مامانبزرگ نوبهار میرفتن جاش واقعا خالیه...  متاسفانه حدود 15 روز پیش هم شوهر خاله محبوبه علی اقا رو از دست دادیم و واقعا شوک بزرگی بهمون وارد شد خاله خیلی بیتاب بود .یادم نمیره وقتی بدنیا اومده بودی زنگ زد و کلی خوشحال شده بود و متاسفانه قسمت نشد تورو بب...
20 اسفند 1392

تکاپوی امدن بهار و خرید

  این روزها همه در تکاپوی خونه تکونی و عیدن. گل پسر مامان چندسال بود که وقت خرید عید از خدا میخاستم کاش ما هم یه فرشته داشتیم و براش دنیا رو خرید میکردیم وقتی این بچه های ناز و کوجولو رو تو خیابون میدیدم که ماماناشون شور و اشتیاق خرید داشتن دلم میگرفت ...اما امسال خیلی فرق داره تو عزیز مادز هستی و با هر نگاهت کلی به من انرژی میدی الهی فدای چشات بشم... پارسال این موقع ها با بابا که میرفتیم خرید میگفتیم وای کی این یکسال بگذره تا مانی بیاد و ما براش خرید کنیم لحظه ها و عمر ما گذشتن و بالاخره اسفند 92 از راه رسید و همه شور عجیبی دارن حالا بزرگتر که شدی خودت میفهمی چرا اینقد برای رسیدن بهار همه اشتیاق دارن بهاری که با اومدنش هم...
20 اسفند 1392

مانی میخواد دندون در بیاره

فک کنم برای هر پدر مادری یکی از بهترین اتفاقات زندگی بچه هاشون دندون در اوردن باشه جیگر مامان چند روزی بود که با حرصو ولع زیادی انگشت شستتو به لثه هات میکشیدی و اب دهن میدادی از مامانی که پرسیدم گفت حتما داره دندون در میاره و وقتی به لثه هات نگاه کرد خیلی خوشحال شد و گفت که اره مانی کوچولو لثه هاش متورم شده نمیدونی چقد خوشحال شدم هرچند اذیت میشی اما همه بچه ها باید این مرحلرو بگذرونن وقتی بابا دید اینقد با حرص دستتو میخوری برات یه دندونگیر خوشگل خرید اونو دادیم دست که به جا خوردن دستت از اون استفاده کنی. اما بعضی وقتها اون مثل النگو میکنی تو دستت و باز انگشتتو میخوری     ...
10 اسفند 1392

پیشرفتهای مانی در ماه هفتم

روزها چقد زود میگذره انگار همین دیروز بود دنیا اومدی امروز وارد ماه هفتم زندگیت شدی الهی قربونت برم چقد بزرگ شدی ...کلی کار یاد گرفتی : غلت میزنی. خودتو به شکم میندازی. چیزای سبک رو با دستات راحت میگیری. اشیا رو به سمت دهنت میبری. با کو چکترین صدایی سریع واکنش نشون میدی. وقتی دستاتو میگیرم سریعا از جات بلند میشی و خیلی راست و صاف رو پاهات وا میستی. فدای اون پاهای کوچولوت بشم دستاتو که میگیریم میگیم تاتتی قشنگنترین قدمهای دنیارو بر میداری. وای چقد کار یاد گرفتی عزیزم ... اونقد شیطون شدی که نمیتونم نگهت دارم مجبور میشم بزارمت تو رورورکت چقد قشنگ اینطرفو اونطرف میری وقتی میبینی سرگرم کارم شدم و بهبت توجه نمیکنم جغجغه ات رو که دادم ...
10 اسفند 1392

مانی در شب سالگرد ازدواج دایی صادق

عزیز دلم دیشب دایی صادق مارو به مناسبت اولین سالگرد ازدواجشون دعوت کرد که منو تو خاله که خونه ما بود رفتیم اونجا که خیلی بهت خوش گذشت خیلیم رقصیدی و چقدم خندیدی دیشب به هر کی خوش نگذشت به تو خیلی خوش گذشت هیچ شبی مثل دیشب اینقد سرکیف نبودی اینقد خندیدی و رقصیدی که تا اومدیم خونه افتادی تخت خوابیدی.. دایی صادقم دیشب چند تا عکس قشنگ ازت گرفت که یه تعدادیشو میذارم دوستای گلت ببینن مامانی             ...
2 اسفند 1392
1